اذان صبح،اذان گـفـتـنـت دلـم را بُـرد صلاة ظهـر تو را هدیه بر خـدا کردم تو آب خواستی ومن زخجلت آب شدم به اشک دیـدۀ خود حاجـتت رواکردم
زبان توکه مکیدم همهوجودمسوخت چو شمع سوختم وگریه بیصدا کردم
بهزخـمهای تـنت بوسه میزنم پـسرم خوشم که اینهمه گل هدیه برخداکردم ازآن شبیکه گشودی دوچشم خود به جهان همه وجـود تورا وقـف کـربـلا کـردم
ازآن به دیـدن داغ توگـشتهام راضی که با شهادت تودوست رارضا کردم
گـلـوی تـشـنه فـرستادمت به قربانگـاه چه خوب حق تو را ای پسر ادا کردم
عـزیز فـاطـمه من"میثـمم" قـبـولم کن که سوزسینۀ خود،هدیه بر شما کردم